خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری به نام یاسه که ترم آخر رشته ی حسابداریه این دختر چهار سال تو خوابگاه بوده و کار هم میکرده تا بتونه درس بخونه اما الان که درسش تموم شده جایی برایه زندگی نداره پولش هم اونقدر نیست که بتونه خونه اجاره کنه و حتی اگه خونه ای هم جور بشه به یه دختر تنها خونه نمیدن تا اینکه یه روز تو روزنامه یه آگهی میبینه که مسیر زندگیشو تغییر میده…
خلاصه داستان :
این رمان حقیقتی است . راجع به دختری به نام محیا که دانشجوی سال سوم کامپیوتر و از خانواده ای مرفه میباشد و به دلیل علاقه ی زیاد به نواختن پیانو تصمیم به شرکت در کلاس پیانو را دارد.
در این بین محیا که تا به حال ذهن و فکرش به تحصیل بوده است و نیز از سر غرورش هیچ پسری نتوانسته توجه او را به خود جلب کند؛ با عرشیا آشنا میشود و بی خبر از اینکه عرشیا کیست و این آشنایی ناگهانی به کجا کشیده خواهد شد..؟……
خلاصه داستان :
گاهی وقتا سالها برای رسیدن به چیزی تلاش می کنی
ولی در پایان می فهمی که اون چیز از سر آغاز کنارت بوده!
این تو بودی که در دور دست ها دنبالش می گشتی!……
خلاصه داستان :
سهیلا دختر جوانی است که در یک اتفاق ناخوشایند پدر و مادرش را از دست داده و نامزدش بهزاد به دلیل مسائل مالی او را از خودش طرد کرده! سهیلا پس از ماه ها سرگردانی به خانه ی دایی پناه می آورد. دایی مهربانی که ده سال پیش به دلیل اختلاف عقیده با خانواده ی سهیلا قطع رابطه کرده و حالا زندگی سهیلا در کنار پسردایی غیرتی و متفاوتش شیرینی ها و تلخی های خاص خودش را دارد…..
خلاصه داستان :
مریم به خاطر لج کردن با معلم زبانش ، چند ترم متوالی میوفته تا تو یکی از این ترم ها با شهاب داداش دوست صمیمیش شقایق هم کلاس میشه … همین همکلاسی باعث میشه که مریم و شقایق به همراه دوست دیگه اشون سحر حقایقی رو در مورد زندگی شهاب کشف کنن …
خلاصه داستان :
داستان درباره ی دختریه به نام سوگند که پدر و مادرشو تو سانحه ی رانندگی از دست میده و تو پرورشگاه بزرگ میشه و بعد مجبور میشه برای گذران زندگیش از انجام هیچ کاری دریغ نکنه از دست فروشی و آبدارچی تا پیک موتوری و پیتزا فروشی…
اما دست تقدیر سوگند را وارد ماجراهایی میکنه که زندگیشو دستخوش تغییر میکنه..کشف هویت گمشدش زندگیشو به چالش میکشونه…در این مسیر اتفاقات زیادی برای سوگند میفته که هیچوقت فکرشو نمیکرد زندگی پاک و سادشو دگرگون کنه…..
خلاصه داستان :
آوا دختری شیطون و پرانرژیه که در شرکتی مشغول به کار میشه و اونجا با پسری اشنا میشه به نام سپهر که همش باهم کل کل میکنن و…….
خلاصه داستان :
رمان طلوع راجع به دختری احساساتی به نام دریاست که عاشق پسر دوست پدرش می شه و طی اتفاقاتی باهاش ازدواج می کنه اما این ازدواج دوامی نداره چون یک راز مهم توی زندگی حسام وجود داره……
خلاصه داستان :
یه اکیپ ۳ نفره دختر که برای دانشگاه تو شیراز قبول شدن اما خوابگاها همه پر بوده بعد می گردن دنبال خونه که به یه اکیپ ۳ پسر برمیخورن که اونام همین مشکلو داشتن ولی با این تفاوت که خونه پیدا کرده بودن ولی شرط صابخونه که یه پیرمرد تعصبی ایرانی بوده متاهل بودن اوناس……
خلاصه داستان :
داستان راجع به دختری به اسم مهنازه که تو تهران با دخترخاله ش درس میخونن رشته شم پزشکیه . یه روز که از شیفت بیمارستان میاد خونه اتفاقاتی میفته که باید خودتون بخونید…
خلاصه داستان :
داستان در مورد دختری به نام ستایشه که فکر می کنه ایدز داره. چون نمی خواسته خانوادش رو در معرض ابتلا قراره بده بدون این که به اونا بگه راهی شمال می شه. اون جا با پسری به نام شاهین آشنا می شه و با کمک اون می فهمه بیمار نیست. با یه اشتباه در گیر مشکلات شخصی شاهین می شه و مسیر زندگیش به کلی تغییر می کنه…..
خلاصه داستان :
مقدمه از زبان نویسنده :
درست ساعت ۲۲:۴۰ روز هفتم اسفند ماه ۱۳۹۰ تو خونه ی خودم هستم و تصمیم دارم تمام ایده های ذهنم رو تو این کتاب پیاده کنم. میخوام اون چیزی که مدتهاست ذهنم رو مشغول کرده ، بنویسم تا شما هم اونو بخونید و از زندگی و چیزایی که اطرافش هست ، درس بگیرید. آره زندگی! همین زندگی دور و بر ما … همین زندگی ای که به نظر ساده میاد. بچه ای ، بعدش بزرگ میشی و میری مدرسه. بعد هم بسته به مذکر و مؤنث بودنت شرایط زندگی برات فرق میکنه. اگه پسر باشی ، بهتره درست رو ادامه بدی و مدرک خوبی بگیری و بری سربازی و بعدش دنبال کار و زن و بچه و الی آخر … اگرم دختر باشی که بازم بهتره درس بخونی و بعدش پدر مادرت یا اگه خدایی نکرده پدر و مادری نیست ، بزرگترات به فکر جهاز واسه ت باشن و اگه هم شوهر جان اجازه فرمودن ، سر کار میری و زندگیتو با شوهرت شروع میکنی و اگه هم نه! که سر کار نمیری و باز هم زندگیتو با شوهرت شروع میکنی! و باز هم اگه نشد ، سعی میکنی زندگی کنی … زندگی کنی … و زندگی کنی!
حالا قضیه ی شوهر و این چیزا بماند … قضیه ای که من میخوام واسه تون تعریف کنم ، همه ش عین حقیقته و فقط در پیش بردن صحنه های داستان از اینکه طرف الان کجاست یا اسمش چیه یا چه وضعیت روحی جلوی طرف مقابلش یا صحنه ای که واسه ش رخ میده داره ، زاده ی ذهنم هست و مابقی درست خود خود خود حقیقته! همون چیزی که در اطراف ما رخ داده یا در حال رخ دادنه!
اول از همه این رو بگم که داستان ، داستان یک زندگی معمولیه. داستان آدم هایی که تو همین کشور خودمون ، تو همین پایتخت خودمون و بهتر بگم تو مرکز شهرمون زندگی میکنن. افرادی به نظر معمولی با یک زندگی ساده و نون بخور نمیری که وضع شون رو بگذرونه. همین چیزی که همگی با تمام وجودمون داریم حسش میکنیم. از بعضی چیزا خوشحال میشن و از بعضی هاش ناراحت. بالاخره زندگی پستی و بلندی زیاد داره … اما …
اما انگار تو این خانواده یه کم پستی هاش بیشتره. یعنی ممکنه گهگاهی یه سری اتفاق بیفته که یا غیر منتظره ست یا اینکه با بدشانسی اتفاق میفته و باز هم کسی انتظارش رو نداره!
طبیعی هم هست. هیچ کس انتظار اتفاق بد رو نداره. حالا اینایی که میگم به این معنی نیست که همه ی داستان بد پیش میره! نه … قسمتهای خوب و خوش هم داریم. اما … دیگه دیگه …
بگذریم. بریم سر وقت داستان. سعی کردم جوری تعریف کنم که قلمم براتون روون باشه و باهاش غریبگی نکنید. لحن داستان هم اول شخص پسر هست.
هم توش تیکه های شاد داره. هم تیکه های عاشقانه داره. هم وارد قسمتهای غمگینش میشیم و هم دعوا به اوجش میرسه و خلاصه همه رقم اتفاق مثل همه ی زندگی های دور و اطرافمون تو این رمان دیده میشه. زندگی ای درباره یک پسر …! پسری از جنس ایران و ایرانی …! پسری که دوست دارد در میان هم نوعانش زندگی کند ……
پس بریم سراغ داستان دیروزی که امروز رفت که به نظرم بهترین عنوانیه که میشه براش گذاشت
ارتباطات توی ایران اینجوریه که به طرف ایمیل میزنی
بعد باید اس ام اس بفرستی ایمیلتو چک کن !
بعد باید زنگ بزنی بگی اس ام اساتو چک کن !
.
.
.
اﺯ ﻣﺰﺧﺮﻓﺘﺮﯾﻦ ﻧﺼﯿﺤﺘﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ :”ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ” :|
عطر تو توی دستمه ، دست من روی بالشم
بالشم جای خالیتو ، من پر از عشقو خواهشم
عکس تو روی قلبمه،قلب من پره التماس
ضربه هاش توی سینه مو ، منتظر واسه یک تماس . . .
.
.
.